مردگان

احسان رجبي
ehsan_soshi@yahoo.com

مردگان
مرده شوي چشم هاي از تعجب گرد شده اش را با دست ماليد . قبري که دو هفته از پر شدنش نمي گذشت چال افتاده بود .بيل را آورد و شروع به پس کردن خاک روي گور کرد . جسد سر جايش بود و هنوز گوشت و پوست داشت نه دزد به قبر زده بود ، نه کرم جسد را تجزيه کرده بود که مثل قبر هاي چندين ساله چال بيفتد .
پدرش گفته بود زمان پدر بزرگش-مثل حالا –مرده اي جوان از ده بالا آورده بودند و دو هفته اي نشده قبرش چال افتاده بود بعد هم جزء به جزء روش کار و وسائل و دعاهائي که پدرش خوانده بود را براي پسر تشريح کرد ودست آخر گفت :((پدر بزرگ با سر بلندي روح گريزان آن مرده را به قبرش باز گرداند و قبرستان مثل قبل به آرامش باز گشت)) .
جد اندر جد مرده شوي بودند وهمه هم در خانه فکسني و درب داغاني که توي قبرستان است زندگي مي کردند . پسر از پدر علم مرده شوئي ،دعا ، رمل و جن گيري و هر چه مربوط به اين موارد بود مي آموخت و سينه به سينه اين علم ها از پدر به پسر منتقل مي شد تا براي روز مبادائي و اتفاق نادري چون اين اتفاق به کارشان آيد .
مرده شوي پنج آبادي بودند و سرشان شلوغ، آنقدر شلوغ که به کارهاي ديگر فکر نکنند و فکر و ذکر شان مرده شوئي و نماز ميت باشد . فقط بيست ساله که مي شدند و به قول معروف شاششان کف مي کرد يک دختر از يکي از اين پنج آبادي برايشان صيغه مي کردند و بعد که باردار شد دختر به ده خودشان باز مي گشت تا بچه را به دنيا بياورد و بزرگ کند .شش هفت ساله که مي شد مي آوردند پيش پدرش تا علوم مرده شوئي ،جن گيري ،رمل ونماز ميت ...را ياد بگيرد و مرده شوي ديگر هيچ وقت زن خود را نمي ديد تا بميرد ومرده اش را بشويد يا خودش بميرد . پسر هم ديگر مادر خود را نمي ديد ،از شلوغي کار و مشغله برايشان اصلا وقت فکر به اين چيز ها نمي ماند_ اگر بچه شان دختر مي شد باز دختري از آبادي ديگر تا بالاخره پسر بچه اي تحويل مرده شوي دهند . بچه هاي دختر هم تحويل شوهرهاي بعدي اين دخترها که حالا اجر و قربي بين مردم داشتند داده مي شد .
مرده زن ها را خود زن هاي آبادي-يکي از نزديکان مرده يا کساني که حاضر به اين کار مي شدند- مي شستند و قبل از شستن، تمام دستورات لازم و روش کار را برايشان مرده شوي توضيح مي داد.تمام اين کارها روال عادي کار مرده شوئي اين قبرستان بود اما گاهي هم اتفاق نادري مثل اين پيش مي آمد .
مرده شوي سر گنجه کتاب ها رفت و کتاب دعائي همراه با شيشه و تشتي برداشت . شيشه را از چشمه زلالي که از کوه هاي مجاور قبرستان جاري بود پر کرد و راهي ده بالا شد . در راه مدام ذکر مي گفت و کارها پدر بزرگش را مرور مي کرد . پنجاه شصت متري هم مانده به آبادي زير سايه درختي نشست و دعاي ورود به دهکده را خواند- پدرش مي گفت اين دعا اگر هنگام ورود خوانده شود کمک بيشتري مي کند-و بعد وارد ده شد. هنوز پارچه اي سياه بالاي در خانه پدر و مادر جوان آويخته بود . در زد- از خانه صداي داد و شيون مي آمد- دو باره در زد . پسرکي در را باز کرد و با ديدن مرده شوي انگار که فرشته نجات را ديده باشد طول دالان دراز خانه را دويد و فرياد زد :((مرده شور امد))
تمام دالان را بوي تند پشکل و ادرار برداشته بود .مشام مرده شوي را اذيت مي کرد و تا آمد طول دالان را طي کند حالش بهم خورد ،سرش گيج رفت و خواست که بيفتد ولي پيرمردي دستش را گرفت و روي لبه آجري ايوان نشاندش.خواست که حرفي بزند اما مرده شوي دستش را بال و پايين برد و به پيرمرد فهماند که ساکت باشد چهار طرف خانه شلوغ بود و تمام به جاي اين که عزا دار باشند بيشتر از تعجب و وحشتي چشمهايشان گرد شده بود.
مرده شوي پرسيد:(( از کي تا حالا)) و صداي غير از صداي پيرمرد جواب داد:((از ديشب تا حالا سنگ مي باره،قلوه سنگ هاي به اين بزرگي،دورش هم دعا پيچيده...))و هنوز حرفش تمام نشده قلوه سنگي به بزرگي يک کف دست وسط خانه فرود آمد . زنها داد و شيون راه انداختند و از ترس خود را زير تاق ايوان کشاندند جواني سنگ را براي مرده شوي آورد دورش دعائي پيچيده بودکه تا حالا نخوانده و در هيچ کتاب دعائي نديده بود، مچاله اش کرد و در جيبش گذاشت بعد تشت را از آب شيشه نيمه کرد و گفت :((دو سه قدمي از من دورتر وايسيد)) و دعائي که پدرش گفته بود پدر بزرگ خوانده شروع به خواندن کرد.
دعاي جن گيري را خود پدرش استفاده کرده بود شيشه را برميداشت و به بالا خانه هاي جن زده يا مطبخ ها مي رفت و دعا را مي خواند آخر سر هم در شيشه را مي بست تا جن اسير شده فرار نکند ولي اين ماجرا با جن گيري فرق داشت پدرش گفته بود پدر بزرگ دعا را خوانده بعد مثل جن گيرها در شيشه را بسته است اما از آنجا که منظورش گرفتن روح بوده و ممکن است به جاي روح، جن در شيشه اسير شود تشت آبي را از کوه مجاور قبرستان- که ساليان سال مرده پايش خاک کرده و آن را در انظار مردم بزرگ جلوه داده بود- پر آب کرده بود و در آن نگاه مي کرد اگر شکل مرده را در آب مي ديد مطمئن مي شد که روح را اسير کرده است و پدرش ادامه داده بود :"پدر بزرگ خانه به خانه تشت را برده و دعا خوانده بود تا بالاخره عکس جوان را در خانه اي فکسني و درب داغان در تشت ديده بود و سريع در شيشه را بسته و روح گريزانش را به قبرستان باز گردانده بود تا باز آرامش به قبرستان بر گردد"
مرده شوي هم در شيشه را بست و به آب زلال درون تشت نگاه کرد سبيل زمخت و چين و چروک روي پيشاني اش را در آب ديد و بعد ابروان به هم پيوسته و چشمان وق زده اش را که از تعجب و وحشتي گرد شده بود.اطراف خانه را نگاه کرد پدر جوان ناکام روبرويش روي سکوئي نشته بود با همان چشمان وق زده و از تعجب و وحشت گرد شده . سبيل هاي زمخت و ابروهاي به هم پيوسته اش را که ديد بي معطلي در شيشه را باز کرد و آب تشت را درونش ريخت .بعد شروع به ذکر گفتن کرد و پرسيد :((خونه بغلي مال کيه)) . پير مردي از ميان جمعيت پا شد . نگاهش کرد و گفت :(( بايد بريم خونه ي تو))
و تشت و اثاث اش را جمع کرد و همراه پيرمرد وارد خانه بغلي شد . بوي تند پشکل ديگر اذيت اش نکرد . يا الله ي گفت و وارد خانه شد. روي ايوان نشت و باز آب شيشه را درون تشت ريخت و شروع به دعا خواندن کرد . پيرمرد جلويش دو سه قدمي دور تر روي سکوئي نشسته بود .
مرده شوي در شيشه را بست و باز نگاه پيرمرد کرد همان صورت آفتاب سوخته و لاغر با چشمان درشت و و دماغ شکسته بود که توي تشت تصويرش افتاده بود. در شيشه را باز کرد و آب شيشه را درونش ريخت و همراه پيرمرد که يا الله ي گفته بود و جلو تر راه افتاده بود از خانه خارج شد جمعيت خانه قبلي در خانه ايستاده بودند پدر جوان ناکام گفت :"سنگ اندازيش بند امده "
اما مرده شوي محلي نداد و باز پرسيد:((صاحب اين خونه کيه))و همراه مردي نيمه سالي با موهاي جو گندمي دالان دراز خانه را تا ايوان طي کرد و همان مراسم را تکرار کرد ولي باز هم صورت صاحب خانه بود که در تشت افتاد . عصباني پا از خانه بيرون گذاشت و وارد خانه بعدي شد .
تا دو روز اين مراسم را تکرار کرد و تمام خانه هاي ده را زير پا گذاشت. همان دعاي پدر بزرگش را خواند و همان کارها را کرد ولي فقط تصوير صاحب خانه ها که چند قدمي دورتر جلويش روي سکوي نشسته بوند در تشت ديد . سنگ اندازي متوقف شده بود -همان روز اول-ولي روحي را نتوانست به قبرستان باز گرداند. آخر سر هم تمام اثاثش را نا اميد جمع کرد و به قبرستان باز گشت . تمام ده را زير پا گذاشته بود در تک تک خانه ها دعا را خوانده بود و ديگر جائي نمانده بود به جز قبرستان که به محض رسيدن به خانه فکسني اجدادي اش تشت را دوباره از آب شيشه نيمه کرد و شروع به خواندن دعا کرد بعد هم در شيشه را بست و درون تشت را نگاه کرد . دو چشم وق زده که از تعجب و وحشتي گرد شده بودند را ديد و صورتي چين افتاده و خسته که بعد دو روز کار مداوم و بي خوابي حالا اثرات خستگي درش نمايان بود. در شيشه را باز کرد و آب تشت را درونش ريخت و از خانه بيرون زد . بي حوصله و عصباني بود .از دور صداي لا الله الا الله مي آمد . مرده اي مي آوردند کلي کار در پيش داشت مرده شوئي "نماز ميت و هزار کار ديگر....



احسان رجبي دهنوي(سوشيانس)
تابستان 81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30870< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي